زلال سخاوت
خورشيد خسته از حضورى طاقت فرسا، پشت تپّه هاى شنى افق ناپديد شد. كاروان از حركت باز ايستاد. صداى يكنواخت زنگ شتران قطع شد. پشت سر، كوير بود و پيش رو واحه اى با درختان خرما و بركه اى كوچك. ستاره ها تك تك در آسمان ظاهر شدند. كاروانيان كنار بركه وضو گرفتند. شتران با ولع آب مى نوشيدند. كسى اذان گفت. بعد از نماز آتشى برافروخته شد و حلقه اى انسانى بر گرد آن شكل گرفت. شام مختصرى خوردند. مسافران اهل كوفه و عازم زيارت خانه خدا بودند. در ميان جمع، مردى خوش صورت و گشاده رو بود. كاروان سالار پير به او اشاره اى كرد و گفت: